کُما
چقدر هوا سرد است!
چرا کسی نیست؟ هیچکس نیست، هیچکس.
تنها ایستادهام. تنها…
صدایی نمیآید، هیچ صدایی.. نوری نیست، نه سوسویِ ستارهای، نه آتشِ رهگذری، نه شعلهٔ شمعی کوچک.
فقط، منم… من هستم و عالمی که در یک تاریکیِ سرد، فروخورده شده. من هستم و ترس، من هستم و تشویش… قدم برمیدارم، احساسی سرد، از قلبم تکهیخی میسازد و شناورش میکند روی آبِ دریایی که انتهایش معلوم نیست… واااااااااااااااااااااای!!!
نکند چشمانم به تاریکی عادت کنند.
نکند از یاد ببرم آن روشناییِ سرزمینِ آرزوهایم را.
نکند دستهایم، «ساختن» را فراموش کنند.
نکند بوی خاک، از یادم برود، بوی علف، بوی آب.
نکند ایستادن را، به خاطر نسپرده باشند این پاهای سستِ شکننده.
نکند زیر شلاقهای بی رحمِ این سیاهی، خورشید را به یک «آری» بفروشم…
نکند فراموش کنم که حاصلِ گره خوردنِ دو نگاه، میتواند، شکوفههای دو لبخند باشد، روی لبانی خشکیده…
نکند…
شروع میکنم به چرخیدن، در این تاریکیِ مفرط. جایی که هیچ چیز نیست و همه چیز هست. جایی که پروانهها را نمیتوان دید و آبیِ چشمانی اشکبار را که بیگناه میبارند.
میچرخم… با دستانی باز… شاید به ابدیت بتوان چنگ زد… شاید همهٔ آنچه باید میداشتم را، به یاد بیاورم.
نه این یک رقص نیست. این یک چرخشِ دایرهوارِ ساده است. جایی که نگاهها، مدتهاست که از خاطر رفتهاند. نه این یک رقص نیست. کاش میفهمیدی…
ناگاه صدایی آشنا به گوشم میرسد. از چرخش بازمیایستم. چشمانم را باز میکنم. دستهایم را میگیرد. چشمهایش آشناست و بویش… و بویش. می شناسمش، می شناسمش… او بود که سادگی را به من آموخت… خودش است. قهرمانِ کودکیم. چینهای پیشانیش حرفها با من زدند… به من گفتند که چند زمستان از بهارِ زندگیم میگذرد، به من گفتند که… نه، نه، اگر بتوانمشان نوشت یعنی به درستی نمیشناسمشان.
مرغِ نگاهم در آسمانِ چشمانش، پروازی ساده دارد: رها، آزاد… چه خوب است اگر کمی باران ببارد… چه خوب است!
لبخندِ آرامش، چیزی به یادم میآورد:
سلام، مادر.
چرا کسی نیست؟ هیچکس نیست، هیچکس.
تنها ایستادهام. تنها…
صدایی نمیآید، هیچ صدایی.. نوری نیست، نه سوسویِ ستارهای، نه آتشِ رهگذری، نه شعلهٔ شمعی کوچک.
فقط، منم… من هستم و عالمی که در یک تاریکیِ سرد، فروخورده شده. من هستم و ترس، من هستم و تشویش… قدم برمیدارم، احساسی سرد، از قلبم تکهیخی میسازد و شناورش میکند روی آبِ دریایی که انتهایش معلوم نیست… واااااااااااااااااااااای!!!
نکند چشمانم به تاریکی عادت کنند.
نکند از یاد ببرم آن روشناییِ سرزمینِ آرزوهایم را.
نکند دستهایم، «ساختن» را فراموش کنند.
نکند بوی خاک، از یادم برود، بوی علف، بوی آب.
نکند ایستادن را، به خاطر نسپرده باشند این پاهای سستِ شکننده.
نکند زیر شلاقهای بی رحمِ این سیاهی، خورشید را به یک «آری» بفروشم…
نکند فراموش کنم که حاصلِ گره خوردنِ دو نگاه، میتواند، شکوفههای دو لبخند باشد، روی لبانی خشکیده…
نکند…
شروع میکنم به چرخیدن، در این تاریکیِ مفرط. جایی که هیچ چیز نیست و همه چیز هست. جایی که پروانهها را نمیتوان دید و آبیِ چشمانی اشکبار را که بیگناه میبارند.
میچرخم… با دستانی باز… شاید به ابدیت بتوان چنگ زد… شاید همهٔ آنچه باید میداشتم را، به یاد بیاورم.
نه این یک رقص نیست. این یک چرخشِ دایرهوارِ ساده است. جایی که نگاهها، مدتهاست که از خاطر رفتهاند. نه این یک رقص نیست. کاش میفهمیدی…
ناگاه صدایی آشنا به گوشم میرسد. از چرخش بازمیایستم. چشمانم را باز میکنم. دستهایم را میگیرد. چشمهایش آشناست و بویش… و بویش. می شناسمش، می شناسمش… او بود که سادگی را به من آموخت… خودش است. قهرمانِ کودکیم. چینهای پیشانیش حرفها با من زدند… به من گفتند که چند زمستان از بهارِ زندگیم میگذرد، به من گفتند که… نه، نه، اگر بتوانمشان نوشت یعنی به درستی نمیشناسمشان.
مرغِ نگاهم در آسمانِ چشمانش، پروازی ساده دارد: رها، آزاد… چه خوب است اگر کمی باران ببارد… چه خوب است!
لبخندِ آرامش، چیزی به یادم میآورد:
سلام، مادر.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی